
موسیقی مژدهای و نسیمی و خیال و تصویری از آن سعادتِ ابدی است که در انتظارِ آدمیان است و نیز موسیقی خاطراتی شیرین است که از دنیاهای پیشین به یاد داریم و موسیقیهای سنتی جهان همه بخشی از گنجینهٔ آشنای زیبایی ازلی هستند که با کمی همنشینی و انس، خاص و عام را مجذوب میکنند، جذبه ای عجیب و اسرار آمیز که هیچگونه توجیهات خاکی پاسخگوی آن نیست.
موسیقی از سرچشمههای فیاض خلاقیت در دیگر هنرها و دانشهاست و خلق و خوی و طبع و مزاج آدمی را نیز اگر پریشان شده باشد موزون میکند و بیماریهای روح فرسا را شفا میبخشد.
پس حکیمان گفتهاند این لحنها
از دوار چرخ بگرفتیم ما
زيرِ شمشيرِ غمش رقص كنان بايد رفت
كآن كه شد كشتهٔ او نیکسرانجام افتاد
حافظ
روشنترین مثال که چگونه میتوان رقصکنان به زیر شمشیر عشق رفت، جانفشانی آن قدّیسی است که خود و یارانش تشنه و مشتاق در بیابان رنج و بلا به صلای عشق پاسخ گفتند و زیر لب زمزمه کردند:
گاه رنجها و محنتهایی بر انسانهای پاک و قدیس پیش میآید که بازتاب کار آنها نیست بلکه تجربهای است برای ایشان و برای دیگران که ناظر احوال او هستند، آزمونی است در پایداری در راه حق و تعلیمی است مردمان را که در راه حق باید از هیچ رنج و محنتی نهراسند، مانند داستان حضرت ایوب.
برگرفته از کتاب " در صحبت قرآن "
به قلم حسین الهی قمشه ای
ناشر: انتشارات سخن
اگر به زیبایی دل سپردی باید محنتها و مرارتهای راه عشق را نیز بپذیری، چنان که طالبان هنرها چون رقص و موسیقی و نقاشی و خوشنویسی سالها مشق و ریاضت را برای رسیدن به معشوق خویش با اشتیاق و دلدادگی تحمل میکنند
تا پس از چندین شکیبایی یکی را از هزاران تن بینی که چون باد صبا شاد و سرخوش و چابک و چالاک میرقصد یا دستهایش گیسوان چنگ را چنان لطیف نوازش میکند که فرشتگان راه آسمان را گم میکنند و امواج خروشان دریا دمی میایستند تا سِحْر و افسون آهنگش را بشنوند.
برگرفته از كتاب "در صحبت حافظ"
به قلم حسین الهی قمشه ای
ادبیات آکنده از دعاها و نیایشهای پر احساس و حکمت آموز است به زبانی که همه میفهمند و میتوانند با آن همدل شوند.
شاعران معانی دعا و هدفهای آن را تعالی بخشیده اند. دعا بسیج نیروهای درونی است و دستور العملی است که ما را نسبت به آنچه باید به جا آوریم هشیار میکند چنانکه سعدی فرمود:
نه خواهنده ای بر درِ دیگران
پس ای خواجه خواهنده از در مران
اما تو ای پدر،
رستگاری خویش را به تنهایی خواستار نبودی
و نخواستی که دروازۀ نجات را تنها بر خویش بگشایی
و همسفران را در بیابان رها کنی.
یکی سالکِ از کشور باستان
به من گفت روزی مر این داستان
که دیدم به صحرای سوزان دو پای
فرو مانده از سنگ خارا به جای