در صحبت بزرگان/جامی

عشق و هوس


جامی 1
چارده ساله بتی بر لب بام 
چون مه چارده در حسن تمام 
بر سر سرو کله گوشه شکست 
بر گل از سنبل تر سلسله بست 
داد هنگامه معشوقی ساز 
شیوه جلوه گری کرد آغاز 
او فروزان چو مه و کرده هجوم 
بر درو بامش اسیران چون نجوم 
زان میان پشت خمی همچو هلال 
دامن از خون چو شفق مالامال 
کرد در قبله او روی امید 
ساخت فرش قدمش موی سفید 

یکی بود یکی نبود


جامی 2
در آن خلوت که هستی بی نشان بود 
به کنج نیستی عالم نهان بود 
وجودی بود از نقش دویی دور 
ز گفت و گوی مایی و تویی دور 
جمالی مطلق از قید مظاهر 
به نور خویش هم بر خویش ظاهر 
دل آرا شاهدی در حجله غیب 
مبرا دامنش از تهمت عیب 
نه با آیینه رویش در میانه 
نه زلفش را کشیده دست شانه 
صبا از طره اش نگسسته تاری 
ندیده چشمش از سرمه غباری 

نقل صحیح


جامی 4
دارم از پیر مغان که در دین مسیح 
باده چون نُقل مباح است زهی نَقل صحیح 
تحفه لایق جانان به کف آرای زاهد 
ترسمت دست نگیرد به قیامت تسبیح 
شیوه علم نظر ورز که اَلعِلمُ حَسَن 
منکر فکر خرد باش که اَلجهل قَبیح 
پیش لعل تو نهم لب به لب جام آری 
به اشارت طلب بوسه بسی به ز صریح 
آن دهان یک سر موی است ز لطف تو و هست 
یک سر موی تو را بر همه خوبان ترجیح 
هر کجا شوخ و ملیح است دلم کشته اوست 
خاصه آن چشم خوش شوخ و لب لعل ملیح 

شاه نقش بند


جامی 5
ما خسته خاطریم و دل افگار و دردمند 
زان یار جنگجوی و نگار جفا پسند 
ای ناچشیده چاشنی درد بی دلان 
از حال ما بترس و بر احوال ما مخند 
می کرد جا به خاطر ما پند پیش از این 
اکنون که بند عشق قوی شد چه جای پند 
ما را میان اهل وفا عشق بر کشید 
هر جا که می رویم به عشقیم سربلند 
بستم به خاک بوس درش رشته امید 
برکاخ عرش می کند این همتم کمند 
بس نازک است خاطر رندان دُرد نوش 
ای زاهد فسرده دل ابرام تا به چند 

استخاره صبح


جامی 6
ز مهر روی تو هر شب کنم نظاره صبح 
نهم سرشک فشان چشم بر ستاره صبح 
سواد طره شبرنگ گرد عارض تو 
سیاهی شب تیره است بر کناره صبح 
چنان بلند شد آهنگ ما که نشناسد 
که این نفیر شب ماست یا نقاره صبح 
علی الصباح به روی توام فتاد نظر 
صباح من همه شد خیر از استخاره صبح 
ز صبحدم چه زنم با صفای طلعت تو 
نداشت کس شب تاریک در شماره صبح 
زبس که وجه شَبَه روشن است از اهل سخن 
خوش است در صفت رویت استعاره صبح 

حرز جان


جامی 7
حرز جان هاست نام دلبر ما 
ما اَعَزَّ اسمُهُ و ما اعلا 
نام او گنج نامه لاهوت 
گنج پنهان غیب از او پیدا 
همه اسما مظاهر ذاتند 
همه اشیا مظاهر اسما 
لا اری فی الوجود الا هو 
محو شد نقش غیر و نام سوا 
هستی مطلق است و وحدت صرف 
اَینَ هو اَینَ اَنتَ اَینَ اَناَ 
من و او و تو از میان برخاست 
سر وحدت شد از همه یکتا  

نامه جانان


جامی 8
نامه کز جانان رسد تعویذ جان می خوانمش 
وز همه غم های دل خط امان می خوانمش 
نقطه و حرفی که می آید در آن نامه به چشم 
نقش آن خال و خط عنبر فشان می خوانمش 
مردمان هر دم به خون دل سوادش می کنند 
بر بیاض دیده و من خوش روان می خوانمش 
چون پر است آن نامه از مرهم پی داغ نهان 
گاه خواندن مرهم داغ نهان می خوانمش 
مونس جان و دل من شد ندارم صبر از آن 
یک زمان می بوسم آن را یک زمان می خوانمش 
می دهد بویی از آن برگ گل خندان مرا 
جای آن دارد اگر گریه کنان می خوانمش 

حد انسان


جامی 9
حد انسان به مذهب عامه 
حیوانی است مستوی القامه 
پهن ناخن برهنه پوست ز موی 
به دو پا راهبر به برزن و کوی 
هر که را بنگرند کاین سان است 
می برندش گمان که انسان است

برزخ جامع


جامی 10
آدمی چیست برزخی جامع 
صورت خلق و حق در او واقع 
نسخه مجمل است و مضمونش 
ذات حق و صفات بی چونش 
متصل با دقایق جبروت 
مشتمل بر حقایق ملکوت 
باطنش در محیط وحدت غرق 
ظاهرش خشک لب به ساحل فرق 
یک صفت نیست از صفات خدا 
که نه در ذات او بود پیدا 
هم علیم است و هم سمیع و بصیر 
متکلم مرید و حی و قدیر 

نسیم وصل


جامی 11
نفحات وصلک اوقدت جمرات شوقک فی الحشا
زغمت به سینه کم آتشی که نزد زبانه کما تشا 
توچه مظهری که ز جلوة تو صدای صیحه قدسیان 
گذرد ز ذَورة لا مکان که خوشا جمال ازل خوشا 
همه اهل مسجد و صومعه پی ورد صبح و دعای شب 
من و ذکر طلعت و طره تو من الغداة الی العِشا 
به شکنج زلف خود که ز کار من گرهی گشا 
دل من به عِشق تو می نهد قدم وفا به ره طلب 
فلئن سعی فَبِهِ سعی و لئن مشی فَبِهِ مشی 
چه جفا که « جامی » خسته دل ز جدایی تو نمی کشد 
قدم از طریق وفا مکش سوی عاشقان جفا کش آ