در صحبت بزرگان/خیام
خیام 85

(21)
ياران موافق همه از دست شدند
در پاي اجل يکان يکان پست شدند
خورديم ز يک شراب در مجلس عمر
دوري دو سه پيشتر ز ما مست شدند
(22)
ابر آمد و باز بر سر سبزه گريست
بي باده گلرنگ نمي بايد زيست
اين سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزه خاک ما تماشاگه کيست
 

خیام 86

(23)
مگذار که غصه در کنارت گيرد
واندوه و ملال روزگارت گيرد
مگذار کتاب و لب جوي و لب کشت
زان پيش که خاک در کنارت گيرد
(24)
قومي متفکرند اندر ره دين
قومي به گمان فتاده در راه يقين
ناگاه مناديي برآيد ز کمين
کاي بي خبران: راه نه آن است و نه اين
 

خیام 87

(25)
آنان که محيط فضل و آداب شدند
در کشف علوم شمع اصحاب شدند
ره زين شب تاريک نبردند به روز
گفتند فسانه اي و در خواب شدند
(26)
مي خور که به زير گل بسي خواهي خفت
بي همدم و بي رفيق و بي مونس و جفت
زنهار به کس مگو تو اين راز نهفت
هر لاله که پژمرد نخواهد بشکفت
 

خیام 88

(27)
يک چند به کودکي به استاد شديم
يک چند ز استادي خود شاد شديم
پايان سخن شنو که ما را چه رسيد
از خاک در آمديم و بر باد شديم
(28)
بازي بودم پريدم از عالم راز
تا بو که رسم من از نشيبي به فراز
اينجا چو نيافتم کسي محرم راز
زان در که بيامدم برون رفتم باز
 

خیام 89

(29)
اين يک دو سه روزه، نوبت عمر گذشت
چون آب به جويبار و چون باد به دشت
هرگز غم دو روز مرا ياد نگشت
روزي که نيامده است و روزي که گذشت
(30)
چون آمدنم به من نَبُد روز نخست
وين رفتن بي مراد عزمي است درست
برخيز و ميان ببند اي ساقي چست
کاندوه جهان به مي فرو خواهم شست
 

خیام 90

(31)
از قعر گل سياه تا اوج زحل
کردم همه مشکلات گيتي را حل
بگشادم بندهاي مشکل به حيل
هر بند گشاده شد مگر بند اجل
(32)
اسرار ازل را نه تو داني و نه من
وين حرف معما نه تو خواني ونه من
هست از پس پرده گفتگوي من و تو
چون پرده برافتد نه تو ماني و نه من
 

خیام 91

(33)
در گوش دلم گفت فلک پنهاني
حکمي که قضا بود زمن مي داني
در گردش خويش اگر مرا دست بدي
خود را برهاندمي ز سرگرداني
(34)
لب بر لب کوزه بردم از غايت آز
تا زو برسم واسطه عمر دراز
لب بر لب من نهاده مي گفت اين راز
مي خور که بدين جهان نمي آيي باز
 

خیام 92

(35)
اين کوزه چو من عاشق زاري بوده است
در بند سر زلف نگاري بوده است
اين دسته که بر گردن او مي بيني
دستي است که برگردن ياري بوده است
(36)
دي کوزه گري بديدم اندر بازار
بر ياوه گلي لگد همي زد بسيار
وآن گل به زبان حال با او مي گفت
من همچو تو بوده ام مرا نيکودار
 

خیام 93

(37)
از دي که گذشت هيچ از او ياد مکن
فردا که نيامده است فرياد مکن
بر نامده و گذشته بنياد مکن
خوش باش دمي و عمر بر باد مکن
(38)
اين قافله عمرعجب مي گذرد
درياب دمي که باطرب مي گذرد
ساقي غم فرداي قيامت چه خوري؟
درده قدح ِ باده که شب مي گذرد
 

خیام 94

(39)
آنانکه اسير عقل و تميز شدند
در حسرت هست ونيست ناچيز شدند
رو بي خبرا تو آب انگور گزين
کاين بي خبران به غوره ميويز شدند
(40)
امشب مي جام يک مني خواهم کرد
خود را به دو رطل مي غني خواهم کرد
اول سه طلاق عقل و دين خواهم داد
پس دختر رز را به زني خواهم کرد