در صحبت بزرگان/سعدی
سعدی 22
يارب شب دوشين چه مبارك‌سحري بود
كاو را به سر كشته هجران گذري بود
آن دوست كه ما را به ارادت نظري هست
با او، مگر او را به عنايت نظري بود
من‌بعد حكايت نكنم تلخي هجران
كان ميوه كه از صبر برآمد، شكري بود
رويي نتوان گفت كه حسنش به چه ماند
گويي كه در آن نيم‌شب از روز، دري بود
گويم قمري بود كس از من نپسندد
باغي كه به هر شاخ درختش قمري بود
آن دم كه خبر بودم از او تا تو نگويي
كز خويشتن و هر كه جهانم خبري بود
سعدی 23
آن دوست كه من دارم وآن يار كه من دانم
شيرين‌دهني دارد، دور از لب و دندانم
بخت اين نكند با من، كان شاخ صنوبر را
بنشينم و بنشانم، گل بر سرش افشانم
اي روي دلارايت، مجموعه زيبايي
مجموع چه غم دارد، از من كه پريشانم
درياب كه نقشي ماند، از طرح وجود من
چون ياد تو مي‌آرم، خود هيچ نمي‌مانم
با وصل نمي‌پيچم، وز هجر نمي‌نالم
حكم آنچه تو فرمايي، من بنده فرمانم
اي خوبتر از ليلي، بيم است كه چون مجنون
عشق تو بگرداند، در كوه و بيابانم
سعدی 24
به سرهنگ سلطان چنين گفت زن:
كه خيز اي مبارك، در رزق زن
برو تا ز خوانت نصيبي دهند
كه فرزندگانت نظر بر درند
بگفتا بود مطبخ امروز سرد
كه سلطان به شب نيت روزه كرد
زن از نااميدي سر انداخت پيش
همي گفت با خود دل از فاقه ريش
كه سلطان از اين روزه‌گويي چه خواست؟
كه افطار او عيد طفلان ماست
خورنده كه خيرش برآيد به دست
به از صائم‌الدهر دنياپرست
سعدی 25

عابدي را حكايت كنند كه شبي ده‌من طعام بخوردي و تا سحر ختمي در نماز بكردي. صاحبدلي شنيد و گفت: اگر نيم‌ناني بخوردي و بخفتي، بسيار از اين فاضلتر بودي.

اندرون از طعام خالي دار
تا در او نور معرفت بيني
تهي از حكمتي به علت آنك
كه پري از طعام تا بيني
گلستان
سعدی 26
شنيدي كه در روزگار قديم
شدي سنگ در دست ابدال، سيم
مپندار كاين قول معقول نيست
چو قانع شدي، سنگ و سيمت يكي‌است
چو طفل اندرون دارد از حرص پاك
چه مشتي زرش پيش همت، چه خاك
خبر ده به درويش سلطان‌پرست
كه سلطان ز درويش، مسكين‌تر است
گدا را كند يك درم سيم، سير
فريدون به ملك عجم، نيم‌سير
نگهباني ملك و دولت بلاست
گدا پادشاه است و نامش گداست
سعدی 27
خرما نتوان خوردن از اين خار كه كشتيم
ديبا نتوان كردن از اين پشم كه رشتيم
بر حرف معاصي خط عذري نكشيديم
پهلوي كبائر، حسناتي ننوشتيم
ما كشته نفسيم و بس آوخ كه برآيد
از ما به قيامت كه چرا نفس نكشتيم
افسوس بر اين عمر گرانمايه كه بگذشت
ما از سر تقصير و خطا درنگذشتيم
ايشان چو ملخ در پس زانوي رياضت
ما مور ميان‌بسته، دوان بر در و دشتيم
پيري و جواني پي هم، چون شب و روزند
ما شب شد و روز آمد و بيدار نگشتيم
سعدی 28
حكايت كنند از يكي نيكمرد
كه اكرام حجاج يوسف نكرد
به سرهنگ ديوان نگه كرد تيز
كه نطعش بينداز و خونش بريز
چو حجت نماند جفاجوي را
به پرخاش درهم كشد روي را
بخنديد و بگريست مرد خداي
عجب داشت سنگين‌دل تيره‌راي
چو ديدش كه خنديد و ديگر گريست
بپرسيد كاين خنده و گريه چيست
بگفتا همي گريم از روزگار
كه طفلان بيچاره دارم چهار
سعدی 29
خوشتر از دوران عشق ايام نيست
بامداد عاشقان را شام نيست
مطربان رفتند و صوفي در سماع
عشق را آغاز هست انجام نيست
كام هر جوينده‌اي را آخري است
عارفان را منتهاي كام نيست
از هزاران، در يكي گيرد سماع
زآن‌كه هر كس محرم پيغام نيست
آشنايان ره بدين معني برند
در سراي خاص، بارعام نيست
تا نسوزد، بر نيايد بوي عود
پخته داند كاين‌ سخن با خام نيست
سعدی 30
آستين بر روي و نقشي در ميان افكنده‌اي
خويشتن پنهان و شوري در جهان افكنده‌اي
همچنان در غنچه و آشوب استيلاي عشق
در نهاد بلبل فريادخوان افكنده‌اي
هر يكي ناديده از رويت نشاني مي‌دهند
پرده بردار اي كه خلقي در گمان افكنده‌اي!
آنچنان رويت، نمي‌بايد كه با بيچارگان
در ميان آري حديثي در ميان افكنده‌اي
هيچ نقاشت نمي‌بيند كه نقشي بركند
وآن‌كه ديد از حيرتش كلك از بنان افكنده‌‌اي
اي دريغم مي‌كشد كافكنده‌اي اوصاف خويش
در زبان عام و خاصان را، زبان افكنده‌اي
سعدی 31
اگر مرد عشقی کم خود پیش گیر
وگرنه ره عافیت پیش گیر
مترس از محبت که خاکت کند
که باقی شوی گرهلاکت کند
نرویَد نبات ازحُبوب درست
مگر حال بر وی بگردد نخست
تورا با حق آن آشنایی دهد
که از دست خویشت رهایی دهد
که تا با خودی درخودت راه نیست
وزاین نکته جزبی خود،آگاه نیست
نه مطرب که آواز پای ستور
سماع است اگر عشق داری وشور