در صحبت بزرگان/عطار

بنده پیر


عطار 1
گفت لقمان سرخسی کای اله 
پیرم و سرگشته و گم کرده راه 
بندهای کاو پیر شد شادش کنند 
پس خطش بدهند و آزادش کنند 
من کنون در بندگیت ای پادشاه 
همچو برفی کردهام موی سیاه 
بندهای بس غم کشم شادیم بخش 
پیر گشتم خط آزادیم بخش 
هاتفی گفت ای حرم را خاص خاص 
هر که او از بندگی خواهد خلاص 
محو گردد عقل و تکلیفش به هم 
ترک گیر این هر دو و در نه قدم 

مردن مرد و زن نگر


عطار 2
بادِ شمال می وزد طُرّۀ یاسمن نگر 
وقتِ سحر ز عشقِ گُل بلبلِ نعره زن نگر 
سبزۀ تازه روی را نو خطِ جویبار بین 
لالۀ تازه روی را سوخته دل چون من نگر 
خیریِ سرفکنده را در غمِ عمرِ رفته بین 
سنبلِ شاخ شاخ را مروحۀ چمن نگر 
نرگسِ نیم مست را عاشق زرد روی بین 
سوسنِ شیرخواره را آمده در سخن نگر 
ای دلِ خفته عمر شد تجربه گیر از جهان 
زندگیای به دست کن مردنِ مرد و زن نگر  

آفریدی رایگان ، بیامرز رایگان


عطار 3
آن عزیزی که گفت فردا ذوالجلال 
گر کند در دشت حشر از من سؤال 
کای فرومانده چه آوردی ز راه 
گویم از زندان چه آرند ای الاه 
غرق ادبارم ز زندان آمده 
پای و سر گم کرده حیران آمده 
باد در کف خاک درگاه توام 
بنده و زندانی راه توام 
روی آن دارد که نفروشی مرا 
خلعتی از فضل درپوشی مرا 
آفریدن رایگانم چون رواست 
رایگانم گر بیامرزی سزاست

حکایت رابعه


عطار 4
رفت شیخِ بصره پیشِ رابعه 
گفت ای در عشقْ صاحبْ واقعه 
نکتهای کز هیچ حس نشنیده ای 
بر کسی نه خوانده نه دیده ای 
آن تو را از خویشتن روشن شده ست 
آن بگو کز شوق جانِ من شده ست 
رابعه گفتش که ای شیخِ زمان 
چنت کرّت رشته بودم ریسمان 
بردم و بفروختم خوش شد دلم 
دو درستِ سیم آمد حاصلم 
هر دو نگرفتم به یک دست آن زمان 
این در این دستم گرفتم آن در آن 

فردوسی و شیخِ گرگانی


عطار 5
شنودم من که فردوسیِّ طوسی 
که کرد او در حکایت بی فسوسی 
به بیست و پنج سال از نوکِ خامه 
به سر میبرد نقشِ شاهنامه 
به آخر چون شد آن عمرش به آخر 
ابوالقاسم که بُد شیخِ اکابر 
اگرچه بود پیری پُرنیاز او 
نکرد از راهِ دین بَر وی نماز او 
چنین گفت او که دوسی بسی گفت 
همه در مدحِ گبری ناکسی گفت 
به مدحِ گبرکان عمری به سر بُرد 
چو وقتِ رفتن آمد بیخبر مُرد 

تجلی اولی


عطار 6
آنچه اوّل شد پدید از جیب غیب 
بود نور پاک او بی هیچ ریب 
بعد از آن آن نور عالی زد علم 
گشت عرش و کرسی و لوح و قلم 
یک علم از نور پاکش عالم است 
یک علم ذریّت است و آدم است 
چون شد آن نور معظّم آشکار 
در سجود افتاد پیش کردگار 
قرنها اندر سجود افتاده بود 
عمرها اندر رکوع اِستاده بود 
سالها هم بود مشغول قیام 
در تشهد بود هم عمری تمام 

ای دل اگر عاشقی....


عطار 7
ای دل اگر عاشقی در پیِ دلدار باش 
بر درِ دل روز و شب منتظرِ یار باش 
دلبرِ تو دائماً بر درِ دل حاضر است 
رو درِ دل برگشای حاضرو بیدار باش 
دیدۀ جان روی او تا بنبیند عیان 
در طلبِ روی او روی به دیوار باش 
ناحیتِ دل گرفت لشکرِ غوغای نفْس 
پس تو اگر عاشقی عاشقِ هشیار باش 
نیست کس آگه که یار کی بنماید جمال 
لیک تو باری به نقد ساختۀ کار باش 
گر دل و جانِ تو را دَرِّ بقا آرزوست 
دَم مزن و در فنا همدمِ عطّار باش

پادشاه و غلام


عطار 8
پادشاهی بود بس عالی گهر 
گشت عاشق بر غلامی سیم بر 
از غلامانش به رتبت بیش داشت 
دائماً در پیشِ چشمِ خویش داشت 
شاه چون در قصر تیر انداختی 
آن غلام از بیمِ او بگداختی 
زان که از سیبی هدف کردی مدام 
پس نهادی سیب بر فرقِ غلام 
سیب را بشکافتی حالی به تیر 
وان غلام از بیم گشتی چون زریر 
زو مگر پرسید مردی بیخبر 
کز چه شد گلگونۀ رویت چو زر 

دوستی دیگر گزین


عطار 9
دردمندی پیشِ شبلی می گریست 
شیخ از او پرسید کاین گریه ز چیست؟ 
گفت: شیخا، دوستی بود آنِ من 
کز جمالش تازه بودی جانِ من 
دی بمرد و من بمردم از غمش 
شد جهان بر من سیاه از ماتمش 
شیخ گفتا شد دلت بیخویش از این 
خود نمیباشد سزایت بیش از این 
دوستی دیگر گُزین این بار تو 
کو نمیرد هم نمیری زار تو 
دوستی کز مرگ نقصان آورد 
دوستی او غمِ جان آورد 

قصۀ عزرائیل و ابراهیم


عطار 10
چون خلیل الله در نزع اوفتاد 
جان به عزرائیل آسان می نداد 
گفت از پس شو بگو با پادشاه 
کز خلیل خویش آخر جان مخواه 
حق تعالی گفت اگر هستی خلیل 
بر خلیل خویشتن جان کن سبیل 
جان همی باید ستد از تو به تیغ 
از خلیلِ خود که دارد جان دریغ 
حاضری گفتش که ای شمعِ جهان 
از چه می ندهی به عزرائیل جان 
عاشقان بودند جانبازانِ راه 
تو چرا میداری آخر جان نگاه