در صحبت بزرگان/فردوسی

گذار سیاوش برآتش


فردوسی 10
نهادند هیزم دو کوه بلند
شمارش گذر کرد بر چون و چند
به دور از دو فرسنگ هرکس بدید
چنین گفت کاین است بد را کلید
نهادند بر دشت هیزم دو کوه
جهانی نظاره شده هم گروه
پس آنگاه فرمود پُرمایه شاه
که بر چوب ریزند نفط سیاه
بیامد دوصد مرد آتش فروز
دمیدند و گفتی شب آمد به روز
زمین گشت روشن تر از آسمان
جهانی خروشان و آتش دمان

ازحکمت فردوسی


فردوسی 11
چنین گفت مر جفت را نرّه شیر
که فرزند ما گر نباشد دلیر
ببرّیم از او مهر و پیوند پاک
پدرش آب دریا و مادرش خاک
فردوسی 12
هرآن کس که اندیشه بد کند
به فرجام بد با تن خود کند
از امروز کاری به فردا ممان
چه دانی که فردا چه گردد زمان
گلستان که امروز باشد به بار
تو فردا چنی گُل نیاید به کار
بدان گه که یابی تنت زورمند
ز بیماری اندیش و درد و گزند
پس زندگی یاد کن روز مرگ
چنانیم با مرگ چون باد و برگ
بدان گه که در کار سستی کنی
همه رای ناتندرستی کنی
فردوسی 13
خردمند گیتی چو دریا نهاد
برانگیخته موج از او تندباد
چو هفتاد کشتی در او ساخته
همه بادبان ها برافراخته
میانه یکی خوب کشتی عروس
برآراسته همچو چشم خروس
پیمبر بدو اندرون با علی
همه اهل بیت نبی و وصی
اگر خُلد خواهی به دیگر سرای
به نزد نبیّ و وصی گیرجای
براین زادم و هم براین بگذرم
یقین دان که خاک پی حیدرم
فردوسی 14
به بازی گری مانداین چرخ مست
که بازی برآرد به هفتاد دست
به گیتی که داند به جز کردگار
که فردا چه بازی کند روزگار
درخشیدن ماه چندان بود
که خورشید تابنده پنهان بود
چو یک چند گاهی برآمد براین
درختی پدید آمد اندر زمین
زایوان گشتاسب تا پیش کاخ
درختی کشن بیخ و بسیار شاخ
همه برگ او پند و بارش خرد
کسی کز چنان برخورد کی مُرَد؟

پرچم کاویانی


فردوسی 15
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه
براو انجمن گشت بازارگاه
همی برخروشید و فریاد خواند
جهان را سراسر سوی داد خواند
ازآن چرم کآ هنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای
همان کاوه آن برسر نیزه کرد
همان گه ز بازار برخاست گَرد
خروشان همی رفت نیزه به دست
که: «ای نامداران یزدان پرست
کسی کاو هوای فریدون کند
دل از بند ضحاک بیرون کند

سام با رستم


فردوسی 16
به رستم چنین گفت دستان سام
که«شمشیر کوته شد اندر نیام
«نشاید کز این پس چمیم و چریم
وگر خویشتن تخت را پروریم
«که شاه جهان در دم اژدهاست
برایرانیان برچه مایه بلاست
«کنون کرد باید تو را رخش زین
بخواهی به تیغ جهان بخش کین
«همانا که از بهر این روزگار
همی پرورانیدمت برکنار
«مر این کارها را تو زیبی کنون
مرا سال شد از دو صد بر فزون

درخت زندگی


فردوسی 17
من امروز در دفتر هندوان
همی بنگریدم به روشن روان
چنین بُد نبشته که بر کوه هند
گیایی است چینی چو رومی پرند
که آن را چو گرد آوری رهنمای
بیامیزد و دانش آرد به جای
چو بر مرده بپراکند بی گمان
سخنگوی گردد هم اندر زمان
کنون من به دستوری شهریار
بپیمایم این راه دشوار خوار
بسی دانشی رهنمای آورم
مگر کاین شگفتی به جای آورم

آمدن تهمینه دختر شاه سمنگان به نزد رستم


فردوسی 18
چو یک بهره زان تیره شب در گذشت
شب آهنگ بر چرخ گردان بگشت
سخن گفته آمد نهفته به راز
در خوابگه نرم کردند باز
یکی بنده شمعی معنبر به دست
خرامان بیامد به بالین مست
پس بنده اندر یکی ماه روی
چو خورشید تابان پر از رنگ وبوی
دو ابرو کمان و دو گیسو کمند
به بالا به کردار سروبلند
دو برگ گلش سوسن می سرشت
دو شمشاد عنبرفروش از بهشت

پادشاهی طهمورث دیوبند


فردوسی 19
پسربُد مر اورا یکی هوشمند
گرانمایه طهمورث دیوبند
بیامد به تخت پدر برنشست
به شاهی کمر بر میان برببست
همه موبدان را زلشکر بخواند
به خوبی چه مایه سخن ها براند
چنین گفت کامروز تخت و کلاه
مرا زیبد این تاج و گنج و سپاه
جهان از بدی ها بشویم به رای
پس آنگه کنم درگهی گردپای
زهرجای کوته کنم دست دیو
که من بود خواهم جهان را خدیو