گزیده ها
« درخت و شعر»

« درخت و شعر»

گمان دارم که هرگز نخواهم خواند
شعری که به زیبایی یک درخت باشد
درختی که دهان گرسنه اش را
بر پستان مادر خاک نهاده و شهد و شیر می نوشد؛
« پند گویان ریایی»

« پند گویان ریایی»

در شمار آن کاهنان و کشیشان مباش
که شیب تند و ستیغ پرخار بهشت را به من بنمایی
و خود چون رندان لاابالی
در راه پر گل و ریحانٍ عیش بخرامی
« شکوه مرگ»

« شکوه مرگ»

ای مرگ، ای فصیح ترین خطیب روزگار ،
ای فرشته نیرومند و دادگر، تو عبرت آموختی
آن کس را که هیچ پند و اندرزی در وی اثر نداشت و
تو انجام دادی کاری که در زهره هیچ کس نمی گنجید.
« شبی در یک مسافرخانه محقر»

« شبی در یک مسافرخانه محقر»

این است نگاه بسیاری از مردمان به زندگی
اما من می گویم آدمی میهمانی است در خانه عشق؛
میهمانی بسیار محترم و محتشم
که بر مرغزار خرم زمین راه می رود

«کمال عاشقی در عدم شدن است»

در داستان ظهور جبرئیل بر مریم،از جبرئیل می شنویم که با مریم می گوید خانۀ ما در عدم آباد است و این صورت بدیع که پیش روی می بینی تنها یکی از نقشهای بی انتهای من است و تو از این نقش که به نظرت وجود من می آید به عدم یعنی فقدان همه نقشها و صورتها
که خداست پناه می بری، در حالی که من همان پناهگاهم و همان عدمم:
از وجودم می گریزی در عدم
در عدم من شاهم و صاحب علم

«خطاب شیطان در قیامت به گمراهان»

وَقَالَ ٱلشَّيۡطَـٰنُ لَمَّا قُضِىَ ٱلۡأَمۡرُ إِنَّ ٱللَّهَ وَعَدَڪُمۡ وَعۡدَ ٱلۡحَقِّ وَوَعَدتُّكُمۡ فَأَخۡلَفۡتُڪُمۡۖ وَمَا كَانَ لِىَ عَلَيۡكُم مِّن سُلۡطَـٰنٍ إِلَّآ أَن دَعَوۡتُكُمۡ فَٱسۡتَجَبۡتُمۡ لِىۖ فَلَا تَلُومُونِى وَلُومُوٓاْ
أَنفُسَڪُمۖ مَّآ أَنَا۟ بِمُصۡرِخِڪُمۡ وَمَآ أَنتُم بِمُصۡرِخِىَّۖ إِنِّى ڪَفَرۡتُ بِمَآ أَشۡرَڪۡتُمُونِ مِن قَبۡلُۗ إِنَّ ٱلظَّـٰلِمِينَ لَهُمۡ عَذَابٌ أَلِيمٌ۬

آیت شگفتی است که در آن وقتی پرده نمایش زندگی می افتد، شیطان نقش خود را برای گمراهانی که به او حمله کرده اند چنین تحلیل می کند که: مرا هیچ سلطه و حاکمیتی برشما نبود مگر دعوتی و تشویقی و وسوسه ای. من خود به آنچه از خدایان باطل به شما عرضه می کردم هیچ ایمانی نداشتم و این تنها آزمون شما بود که به سبب دعوت من آنچه در دل داشتید آشکار کردید.

«حکایت نی»

بشنو از نی چون حکایت می کند
از جدائیــــــها شـــکایت می کند
سخن را از نی باید شنید، از آن کس که نیست؛ آن کس که هست از هواهای خود می گوید و حدیث نفس می کند و حکایت او شکایت از محرومیت ها و ناکامی های خاکی اوست. یا حکایت توفیقاتٍ وهمی و خیالی که او را معجب و مغرور می کند و به جور و ستم وا می دارد.
اما آن کس که بند بند وجودش را از هواهای خویش خالی کرده و چون نی لب خود بر لب معشوق نهاده و دل به هوای او و نَفَس او سپرده است، حکایتی دیگر و شکایتی دیگر دارد: