در صحبت بزرگان/حافظ
حافظ 1
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها 
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها 
ببوی نافهيي کاخر صبا زان طره بگشاید 
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها 
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل 
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها 
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم 
جرس فریاد ميدارد که بربندید محملها 
بمي سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید 
که سالک بيخبر نبود ز راه و رسم منزلها 
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر 
نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفلها 
حافظ 2
اگر آن ترك شيرازي بدست آرد دل ما را 
بخال هندويش بخشم سمرقند و بخارارا 
بده ساقي مي باقي كه در جنت نخواهي يافت 
كنار آب ركناباد و گلگشت مصلا را 
فغان كاين لوليان شوخ شيرين كار شهر آشوب 
چنان بردند صبر از دل كه تركان خوان يغما را 
زعشق ناتمام ما جمال يار مستغني است 
بآب و رنگ و خال و خط چه حاجت روي زيبا را
من از آن حسن روز افزون كه يوسف داشت دانستم 
كه عشق از پرده عصمت برون آرد زليخا را 
اگر دشنام فرمايي وگر نفرين دعا گويم 
جواب تلخ ميزيبد لب لعل شكر خارا 
حافظ 3
صوفی بیا که آینه صافیست جام را 
تا بنگری صفای می لعل فام را 
راز درون پرده ز رندان مست پرس 
کاین حال نیست زاهد عالی مقام را 
عنقا شکار کس نشود دام بازچین 
کانجا همیشه بادبدست است دام را 
در بزم دور، یک دو قدح درکش و برو 
یعنی طمع مدار وصال مدام را 
ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش 
پیرانه سر مکن هوس ننگ و نام را 
در عیش نقد کوش، که چون آبخور نماند 
آدم بهشت روضه دارالسلام را 
حافظ 4
دل ميرود زدستم صاحبدلان خدا را 
دردا كه راز پنهان خواهد شد آشكارا 
كشتي نشستگانيم اي باد شرطه برخيز 
باشد كه باز بينيم،ديدار آشنا را 
اي صاحب كرامت ، شكرانه سلامت 
روزي تفقدي كن درويش بينوا را 
ده روز مهر گردون افسانه است و افسون 
نيكي بجاي ياران فرصت شمار يارا 
آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرفست 
با دوستان مروت با دشمنان مدارا 
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل 
هات الصبوح هبوا ، يا ايها السكارا 
حافظ 5
ساقي، بنور باده بر افروز جام ما 
مطرب بگو كه كار جهان شد بكام ما 
ما در پياله عكس رخ يار ديده ايم 
اي بيخبر زلذت شرب مدام ما 
هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد بعشق 
ثبت است بر جريده ي عالم دوام ما 
چندان بود كرشمه و ناز سهي قدان 
كايد بجلوه سرو صنوبر خرام ما 
مستي بچشم شاهد دلبند ما خوش است 
زان رو سپرده اند بمستي زمام ما 
ترسم كه صرفه اي نبرد روز بازخواست 
نان حلال شيخ، زآب حرام ما 
حافظ 6
دوش از مسجد سوي ميخانه آمد پير ما 
چيست ياران طريقت بعد ازاين تدبير ما 
ما مريدان رو بسوي كعبه چون آريم چون 
روي سوي خانه خمار دارد پير ما 
در خرابات مغان ما نيز همدستان شويم 
كاين چنين رفته ست در عهد ازل تقدير ما 
عقل اگر داند كه دل در بند زلفش چون خوشست 
عاقلان ديوانه گردند از پي زنجير ما 
مرغ دل را صيد جمعيت بدام افتاده بود 
زلف بگشادي و باز از دست شد نخجير ما 
روي خوبت آيتي از لطف بر ما كشف كرد 
زين سبب جز لطف و خوبي نيست در تفسير ما 
حافظ 7
سينه از آتش دل در غم جانانه بسوخت 
آتشي بود درين خانه كه كاشانه بسوخت 
تنم از واسطه دوري دلبر بگداخت 
جانم از آتش هجر رخ جانانه بسوخت 
چون پياله ، دلم از توبه كه كردم بشكست 
همچو لاله جگرم بي مي و پيمانه بسوخت 
سوز دل بين كه ز بس آتش اشكم، دل شمع 
دوش بر من زسر مهر چو پروانه بسوخت 
ماجرا كم كن و باز آ كه مرا مردم چشم 
خرقه از سر بدر آورد و بشكرانه بسوخت 
هر كه زنجير سر زلف گره گير تو ديد 
شد پريشان و دلش بر من ديوانه بسوخت 
حافظ 8
مطرب عشق عجب ساز و نوايي دارد 
نقش هر پرده كه زد راه بجايي دارد 
عالم از ناله ي عشاق مبادا خالي 
كه خوش آهنگ و فرح بخش نوايي دارد 
پير دردي كش ما گرچه ندارد زر و زور 
خوش عطا بخش و خطا پوش خدايي دارد 
محترم دار دلم كاين مگس قند پرست 
تا هواخواه تو شد فر همايي دارد 
از عدالت نبود دور، گرش پرسد حال 
پادشاهي كه بهمسايه گدايي دارد 
ستم از غمزه مياموز، كه در مذهب عشق 
هر عمل اجري و هركرده جزايي دارد 
حافظ 9
ديدم بخواب خوش كه بدستم پياله بود 
تعبير رفت و كار بدولت حواله بود 
چل سال رنج و غصه كشيديم و عاقبت 
تدبير ما بدست شراب دو ساله بود 
آن نافه ي مراد كه ميخواستم زبخت 
در چين زلف آن بت مشكين كلاله بود 
از دست برده بود خمار غمم سحر 
دولت مساعد آمد و مي در پياله بود 
بر طرف گلشنم گذر افتاد وقت صبح 
آندم كه كار مرغ سحر آه و ناله بود 
بر آستان ميكده خون ميخورم مدام 
روزي ما زخوان قدر اين نواله بود 
حافظ 10
اگر نه باده غم دل زياد ما ببرد 
نهيب حادثه بنياد ما زجا ببرد 
اگر نه عقل بمستي فرو كشد لنگر 
چگونه كشتي ازين ورطه بلا ببرد 
گذار بر ظلمات است خضر راهي كو 
مباد كاتش محرومي آب ما ببرد 
طبيب عشق منم ، باده خور كه اين معجون 
فراغت آرد و انديشه خطا ببرد 
دل ضعيفم از آن ميكشد بطرف چمن 
كه جان ز مرگ به بيماري صبا ببرد 
فغان كه با همه كس غايبانه باخت فلك 
كسي نبود كه دستي ازين دغا ببرد