در صحبت بزرگان/حافظ
حافظ 31
ای نور چشم من سخنی هست گوش کن 
چون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن 
پیران سخن ز تجربه گویند، گفتمت 
هان ای پسرکه پیر شوی پند گوش کن 
در راه عشق وسوسه ی اهرمن بسیست 
پیش آی و گوش دل به پیام سروش کن 
تسبیح و خرقه لذت مستی نبخشدت 
همت درین عمل طلب از میفروش کن 
بر هوشمند، سلسله ننهاد دست عشق 
خواهی که زلف یار کشی ترک هوش کن 
برگ و نوا تبه شد و ساز طرب نماند 
ای چنگ ناله برکش و ای دف خروش کن 
حافظ 32
مقام امن و می بیغش و رفیق شفیق 
گرت مدام میسر شود زهی توفیق 
جهان و کار جهان جمله هیچ در هیچ است 
هزار بار من این نکته کرده ام تحقیق 
دریغ و درد که تا این زمان ندانستم 
که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق 
کجاست اهل دلی تا کند دلالت خیر 
که ما بدوست نبردیم ره بهیچ طریق 
بمامنی رو و فرصت شمر غنیمت وقت 
که در کمینگه عمرند قاطعان طریق 
بیا که توبه زلعل نگار و خنده ی جام 
تصوریست که عقلش نمیکند تصدیق 
حافظ 33
ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس 
بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس 
منزل سلمی ، که بادش هر دم از ما صد سلام 
پر صدای ساربانان بینی و بانگ جرس 
محمل جانان ببوس آنگه بزاری عرضه دار 
کز فراقت سوختم ای مهربان فریادرس 
من که قول ناصحان را خواندمی بانگ رباب 
گوشمالی دیدم از هجران که اینم پند بس 
عشرت شبگیر کن می نوش کاندر راه عشق 
شبروان را آشناییهاست با میر عسس 
عشقبازی کار بازی نیست ای دل سربباز 
زانکه گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس 
حافظ 34
روضه خلد برين خلوت درويشان است 
مايه محتشمي خدمت درويشان است 
گنج عزلت كه طلسمات عجايب دارد 
فتح آن ، در نظر رحمت درويشان است 
قصر فردوس كه رضوانش بدرباني رفت 
منظري از چمن نزهت درويشان است 
آنچه زر ميشود از پرتو آن ، قلب سياه 
كيمياييست كه در صحبت درويشان است 
آنكه پيشش بنهد تاج تكبر ، خورشيد 
كبرياييست كه در حشمت درويشان است 
دولتي را كه نباشد غم از آسيب زوال 
بي تكلف بشنو ، دولت درويشان است 
حافظ 35
المنه لله كه در ميكده بازست 
زآنرو كه مرا بر در او روي نيازست 
خمها همه در جوش و خروشند زمستي 
وان مي كه در آنجاست حقيقت نه مجازست 
رازي كه بر غير نگفتيم و نگوييم 
با دوست بگوييم كه او محرم رازست 
ازوي همه مستي و غرورست و تكبر 
وزما همه بيچارگي و عجز و نيازست 
شرح شكن زلف خم اندر خم جانان 
كوته نتوان كرد كه اين قصه درازست 
بار دل مجنون و خم طره ليلي 
رخساره ي محمود و كف پاي ايازست 
حافظ 36
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند 
وندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند 
بيخود از شعشعه ي پرتو ذاتم كردند 
باده از جام تجلي صفاتم دادند 
چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي 
آن شب قدر كه اين تازه، براتم دادند 
من اگر كامروا گشتم و خوشدل چه عجب 
مستحق بودم و اينها بزكاتم دادند 
هاتف آنروز بمن مژده ي اين دولت داد 
كه بر آن جور و جفا صبر و ثباتم دادند 
بعد ازين روي من و آينه ي وصف جمال 
كه در آنجا خبر از جلوه ي ذاتم دادند