در صحبت بزرگان/نظامی

گوشه ليلي و مجنون


 1نظامی
ليلي چو ستاره در عماري 
مجنون چو فلك به پرده داري 
ليلي گُـله بند بازكرده 
مجنون گـِله ها دراز كرده 
ليلي زخروش چنگ در بر 
مجنون چو رباب دست بر سر 
ليلي نه كه صبحِ گيتي افروز 
مجنون نه كه شمعِ خويشتن سوز 
ليلي به گذار باغ در باغ 
مجنون، غلطم، كه داغ بر داغ 
ليلي چو قمر به روشني چُست 
مجنون چو قصب برابرش سست 

عشقبازی


نظامی 2
جهان عشق است و ديگر زرق سازي 
همه بازي است الاّ عشق بازي 
فلك جزعشق محرابي ندارد 
جهان بي خاكِ عشق آبي ندارد 
غلام عشق شو كانديشه اين است 
همه صاحب دلان را پيشه اين است 
كسي كز عشق خالي شد فسرده است 
گرش صد جان بوَد، بي عشق مرده است 
اگر خود عشق هيچ افسون نداند 
نه از سوداي خويشت وارهاند؟ 
مشو چون خر به خورد وخواب خرسند 
اگر خود گربه باشد دل دراو بند 

بُراقِ بَرق سير


نظامی 3
شبي رُخ تافته زين دِيرِ فاني 
به خلوت در سراي امّ ِ هاني 
رسيده جبرئيل از بيتِ معمور 
بُراقي برق سير آورده از نور 
نگارين پيكري چون صورتِ باغ 
سرش بكر از لگام و رانش از داغ 
نه ابر، از ابرِ نيسان دُر فشان تر 
نه باد ، از بادِ بستان خوش عنان تر 
برون رفته چو وهمِ تيزهوشان 
زخرگاهِ كبودِ سبز پوشان 
فلك را قلب در عقرب دريده 
اسد را دست بر جبهت كشيده 

اي دوست


 4نظامی
مراپرسي كه چوني،چونم اي دوست 
جگر پردرد و دل پرخونم اي دوست 
حديثِ عاشقي برمن رها كن 
تو ليلي شو، كه من مجنونم اي دوست 
به فريادم زتو هر روز، فرياد 
از اين فريادِ روزافزونم اي دوست 
شنيدم عاشقان را مي نوازي 
مگرمن زآن ميان بيرونم اي دوست؟ 
نگفتي گر بيفتي گيرمت دست؟ 
ازاين افتاده تر كاكنونم اي دوست؟! 
غزل هاي "نظامي" بر تو خوانم 
نگيرد در تو هيچ افسونم اي دوست

ستايش و نيايش


نظامی 5
اي جهان ديده بود خويش ازتو 
هيچ بودي نبوده پيش از تو 
دربدايت، بدايتِ همه چيز 
در نهايت، نهايتِ همه چيز 
اي برآرندة سپهرِ بلند 
انجم افروز و انجمن پيوند 
آفرينندة خزاينِ جود 
مبدع و آفريدگارِ وجود 
سازمند از تو گشته كارِ همه 
اي همه و آفريدگارِ همه 
هستي و نيست مثل و مانندت 
عاقلان جز چنين ندانندت 

نقش وفا


نظامی 6
زن گر نه يكي هزار باشد 
در عهد كم استوار باشد 
چون نقش وفا و عهد بستند 
برنام زنان قلم شكستند 
زن دوست بود ولي زماني 
تا جز تو نيافت مهرباني 
چون در برديگري نشيند 
خواهد كه تو را دگر نبيند 
زن ميل زمرد بيش دارد 
ليكن سوي كام خويش دارد 
بسيار جفاي زن كشيدند 
در هيچ زني وفا نديدند 

آمرزش حق


نظامی 7
دادگري ديد به راي صواب 
صورتِ بيدادگري را به خواب 
گفت خدا با تويِ ظالم چه كرد 
درشبت از روزِ مظالم چه كرد 
گفت چو بر من به سر آمد حيات 
درنگريدم به همه كاينات 
تا به من امّيد هدايت كه راست 
يا به خدا چشم عنايت كه راست 
در دلِ كس شفقتي از من نبود 
هيچ كسي را به كرم ظن نبود 
لرزه بر افتاد به من بر چو بيد 
روي سيه گشته و دل نااميد 

در صفت عشق مجنون


نظامی 8
سلطانِ سريرِ صبح خيزان 
سرخيلِ سپاهِ اشك ريزان 
مُتواريِ راهِ دلنوازي 
زنجيريِ كويِ عشقبازي 
قانونِ مغنّيان بغداد 
بَيّاعِ معاملان فرياد 
طبّالِ نفيرِ آهنين كوس 
رُهبانِ كليسياي افسوس 
جادويِ نهفته ديو پيدا 
هاروتِ مشوّشانِ شيدا 
كيخسرو بي كلاه و بي تخت 
دل خوش كنِ صد هزار بي رخت 

كمر خدمت


نظامی 9
صورتِ خدمت صفتِ مردمي ست 
خدمت كردن شرفِ آدمي ست 
نيست برِ مردمِ صاحب نظر 
خدمتي از عهد پسنديده تر 
دستِ وفا در كمرِ عهد كن 
تا نشوي عهد شكن جهد كن 
گنج نشين مار كه درويش نيست 
از سر تا دم كمري بيش نيست 
از پيِ آن گشت فلك تاجِ سر 
كز سرِ خدمت همه تن شد كمر 
هركه زمامِ هنري مي كشد 
در رهِ خدمت كمري مي كشد 

گوهر سخن


نظامی 10
چون كه نَسَختِه سخن سرسري 
هست برِ گوهريان گوهري 
نكته نگه دار ببين چون بود 
نكتة سنجيده كه موزون بود 
قافيه سنجان كه سخن بركشند 
گنج دو عالم به سخن دركشند 
خاصه كليدي كه درِگنج راست 
زير زبان مرد سخن سنج راست 
آن كه ترازوي سخن سخته كرد 
بختوران را به سخن پخته كرد 
بلبل عرشند سخن پروران 
باز چه مانند به اين ديگران